بخود نگذاشتم دامان آن چابک سوار از کف
مرا بربود جولانش عنان اختیار از کف
چو غنچه تنگ دل منشین ز نرگیس نیستی کمتر
بدور گل منه جام شراب خوشگوار از کف
نمی آید ز لیلی این که آید جانب مجنون
مگر بی اختیارش ناقه برباید مهار از کف
بدستم دامن یارست ساقی باده کمتر ده
مکن کاری که در مستی دهم دامان یار از کف
بریزد خاک تا رگهای دستم نگسلد از هم
نخواهم داد زنجیر سر زلف نگار از کف
میاور دست هستی ز آستین نیستی بیرون
مبادا نقش عیشت را رباید روزگار از کف
نمی بینم فضولی را قرار و صبر بی زلفش
شدست او را برون سر رشته صبر و قرار از کف