ای بی خبر از محنت و شاد از الم ما
ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
آن کیست که چون شمع نه در آتش و آب است
هر شب زدم گرم و سرشک ندم ما
مقصود وجود تو و نقش دهن تست
ورنه چه تفاوت ز وجود و عدم ما
تا ما سرِ خود بر قدم دوست نهادیم
دارند جهانی همه سر در قدم ما
چون ماه نو انگشت نما گشت خیالی
با آنکه رقیبان بگرفتند کمِ ما