گر بعد اجل دردِ تو با خویش توان برد
خواهیم سبک درد سر خود ز جهان برد
در حلقهٔ دیوانه وشان عقل نمی رفت
زنجیر سر زلف تواش موی کشان برد
تا زلف تو چوگان معنبر به کف آورد
بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
سرچشمهٔ حیوان به هزار آب دهن شست
و آنگاه حدیث لب لعلت به زبان برد
گفتم که خیالی چو به زاری ز جهان رفت
در سینه غمت برد، به خود گفت که جان برد