تا دلم را به غم هجر در انداخته ای
صبر را خانه ز بنیاد برانداخته ای
دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد
تا نگویند به سهمی سپر انداخته ای
تا گشادی به تبسّم لب شیرین، ز حسد
شوری اندر دل تنگ شکر انداخته ای
آب روی تو چو از سیل سرشک است ای چشم
تو چنینش ز چه رو از نظر انداخته ای
این چه ساقی ست خیالی که به جای می ناب
تیر او خوردی و مستانه سرانداخته ای