اشکِ چشم من که جان نقد روان می خواندش
دیده جرمی دید از آن رو از نظر می راندش
سرو لاف سرفرازی می زند قدّت کجاست
تا روان برخیزد از جا و ز پا بنشاندش
مشگ اگر گوید که با زلف تو می مانم خطاست
چون خطایی گوید از زلفت عجب گرماندش
باز بی جرم از من مسکین رقیب فتنه جوی
رنجشی دارد ندانم تا چه می رنجاندش
ای ملامتگوی آخر با خیالی هر نفس
وصف آن بدخو چه می گویی نکو می داندش