نگریم بعد از این ترسم که دل خون جگر گردد
نسوزم سینه را داغش مبادا چشم تر گردد
ز خورشید جمالش نیست باکم بیم از آن دارم
که خط پیدا شود بر آن رخ و دور قمر گردد
به خاک آن کف پا روی خود می مالم و شادم
که مس بر کیمیا چون برخورد البته زر گردد
چه کم دارد که دارد خانه زادی همچو زلف خود
که گه بر پایش افتد گه به قربان کمر گردد
به این قدر گران ای ناز با کاکل چه می پیچی
گذار این سر به پا افکنده را بر گرد سر گردد
هوا خاکسترش را باز در پرواز می آرد
مدان پروانه بعد از سوختن بی بال و پر گردد
کمال خود سعیدا دیدن نقصان خود باشد
اگر بینا شوی بر عیب خود عیبت هنر گردد