ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی
نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی
چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید
به دست دور زمان غیر جام و مینایی
همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس
که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی
رسیده است به جایی نزاکت طبعم
که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی
چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است
مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی
گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن
که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟
ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است
که آفتاب نهادی و ماه سیمایی
چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری
همین بس است که در جمله حال، دانایی
چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم
به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی