خود گدایم گرچه یار هر گدایی نیستم
یار اگر گردم بجز یار خدایی نیستم
دست خونریزی مرا در خاک و خون افکنده است
من ز دست افتادهٔ پای حنایی نیستم
ای جنون زینهار نگذاری مرا در دست عقل
من حریف مکر و ریو روستایی نیستم
جادهٔ بیگانگی چون نیست محتاج دلیل
در سراغ راه تنگ آشنایی نیستم
با وجود آن که در من نیست یک دم را نوا
باز چون نی در خیال بینوایی نیستم
همچو گل هرگز نگردیدم اسیر رنگ و بو
من دلیل راه و رسم بی وفایی نیستم
خاطرم از نرم خویان بیشتر دارد شکست
من حریف سنگ سخت و مومیایی نیستم
داغ دل باشد علاج سینه ریشان جنون
دردمندم لیک محتاج دوایی نیستم
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
آفتابم لیک گرم خودنمایی نیستم
ظاهرم فقر است و باطن فقر و ذکرم دوست دوست
همچو درویشان بی معنی ریایی نیستم
دوست دارم هجر را زان بیشتر از روز وصل
گرچه دورم از تو در فکر جدایی نیستم
نیست جز معنی سعیدا مقصد من از سخن
همچو بلبل در پی دستان سرایی نیستم