پر کن از خون جام، صهبا گر نباشد گو مباش
شیشه دل کافیست مینا گر نباشد گو مباش
تن ز جان و دل ز غیر دوست خالی می کنیم
خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش
آسمان کوه است و عالم کهف این کوه بلند
در بن این کهف مأوا گر نباشد گو مباش
نقش انسانیت ما ستر حال ما بس است
جامهٔ دیبا و کمخا گر نباشد گو مباش
چون ز آغوش پدر در چاه غم یوسف فتاد
دیدهٔ یعقوب بینا گر نباشد گو مباش
کشت با تیر نگاه و با زبان ناز گفت
بی قراری چون سعیدا گر نباشد گو مباش