یاد آن روز که از زلف گره وا میکرد
دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا میکرد
نظری سوی من خسته نهان می افکند
نگه حسرتم از دور تماشا میکرد
تیر مژگان بدم میزد و جانم به دعا
تبر دیگر بهمان لحظه تمنا میکرد
هر چه میدید در اینملک بغارت میداد
هر چه میدید درین بادیه یغما میکرد
آتشی در دل و جان زان رخ تابان میزد
علم فتنه بپا زان قد رعنا میکرد
خویش را جمع و پریشانی دلها میخواست
گاه بر زلف گره میزد و گه وا میکرد
گاه بر مملکت عقل شبیخون میزد
گاه تاراج دل و دین بعلالا میکرد
گاه جان و تنم او ز آتش حسرت میسوخت
از ره دیده گهم غرقهٔ دریا میکرد
گاه با من ز سر لطف دمی وا میشد
گه بزعم دل من قهر بر اعدا میکرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صید دلم اسباب مهیا میکرد
آتشی بود چو رخساره بمی می افروخت
آفتی بود چو قصد صف دلها میکرد
دل دیوانه گهی کعبه و گه بتگده بود
گاه میبست در فیض و گهی وا میکرد
عاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیط
یافت آن گوهر معنی که تمنا میکرد