در دیگ عشق باده کشان جوش کردهاند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کردهاند
بادا حلالشان که بحرمت گرفتهاند
هر مستی که زان می سر جوش کردهاند
سوی جناب عشق به پرهیز رفتهاند
پرهیز را برندی روپوش کردهاند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیدهاند
جان در عوض بداده و خون نوش کردهاند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کردهاند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کردهاند
دارند گفتوگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کردهاند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کردهاند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کردهاند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خوردهاند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کردهاند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کردهاند
از ما سوی چو دست ارادت کشیدهاند
با شاهد مراد در آغوش کردهاند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کردهاند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کردهاند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند