چه شد گر کفر زلفت شد بلای دین
پریشانی گهی بر هم زند آئین
ز هر موئی هزاران دل فرو ریزد
به جنبانی خدا را طرهٔ مشگین
پریشانست در سودای آن بس دل
دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگین
بگردن پیچم آن طره یا بازو
اسیر و بندهام گر آن کنی ور این
بود دلها از آن آشفته و در تاب
تو خواه آشفته سازش خواه کن پرچین
به بویش کی رسد مشگ ختن حاشا
ز عطرش وام میگیرد خطا و چین
شب یلداست خورشیدی در آن پنهان
ز هر چینش نماید ماه با پروین
نمییارم سخن از طول آن گفتن
که طول آن گذشت از چین و از ماچین
نهایت چون ندارد وصف زلف تو
درین سودا سخن را فیض کن سرچین