پیوسته خستهٔ غم یارم چهسان کنم
در عشق آن نگار فکارم چهسان کنم
موئی شدم ز حسرت موی میان او
موئی از او بدست ندارم چهسان کنم
بستم دلی در او و گسستم ز غیر او
از بزم وصل او بکنارم چهسان کنم
چون من گدای را ره وصلش نمیدهند
تاب فراق دوست ندارم چهسان کنم
چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
این خون اگر ز دیده نبارم چهسان کنم
از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند
راهی بکوی دوست ندارم چهسان کنم
روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو
بی او همیشه در شب تارم چهسان کنم
گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آنجمال نیارم چهسان کنم
گفتی که صبر چارهٔ در دست فیض را
بر صبر نیز صبر ندارم چهسان کنم