بیا بیا که نمانده است صبر در دل من
بیا بیا که نمانده است آب در گل من
هزار عقده مشگل مراست از تو بدل
بیا بیا بگشا عقدههای مشگل من
ز فرقت تو جنون بر سر جنون آمد
بیا بیا بسرم ای تو عقل کامل من
برای وصل چو هاروت بودم و ماروت
کنون حضیض فراقست چاه بابل من
هلاهل غم هجران مرا بخواهد کشت
بشهد وصل مبدل کن این هلاهل من
بیا بیا که سرم میرود بباد فنا
ز روی لطف بنه پای رحم بر گل من
بیا بیا بزن اکسیر لطف بر مس دل
که تا شود زر مقبول قلب قابل من
اگر تو روی بمن آوری شوم مقبل
که هم مرا توئی اقبال و هم تو مقبل من
اگر دو کون شود حاصلم ز کشته عمر
فدای یکسر موی تو باد حاصل من
جراحت دگران میبرد ز دل راحت
جراحت تو بود عین راحت دل من
اگر ز قاتل خود کشته میشوند کسان
حیاهٔ تازه بمن میرسد ز قاتل من
همیشه در دل من بود نقش باطل و حق
تو آمدی همه حق شد نماند باطل من
گل نشاط بزن بر سر دلم از عشق
مگر بکار در آید روان کاهل من
در اهتزاز در آور دل فسردهٔ فیض
شرارهٔ بزن از نار شوق بر دل من