خواست دلم که ماتمم سور شود نمیشود
از سرم آتش هوا دور شود نمیشود
از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی برد
ظلمت شب بغیر روز نور شود نمیشود
مهر بتان دلفریب عقل ز سر نمیبرد
مستی باده هوس شور شود نمیشود
آنکه چشید ذوق می میل بزهد کی کند
دیده که دید روی دوست کور شود نمیشود
زاهد خشک را شراب مست کند نمیکند
دیو بصحبت ملک حور شود نمیشود
زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود
هر حجری ز آتشی طور شود نمیشود
خوی بدی چه جا گرفت می نرود بپند کس
مار چگونه از فسون مور شود نمیشود
دوش دلم ز بار خلق کاش رهد نمیرهد
پای گران ز سر مرا دور شود نمیشود
یار بوعدهٔ گهی خاطر فیض خوش کند
ماتم من بدین فسون سور شود نمیشود