گر نمک در باده آن کان ملاحت افکند
در میان میکشان شور قیامت افکند
چون به سیر ماهتاب آید مه شبگرد من
ماه را از هاله در گرداب حیرت افکند
استخوان در پیکرش صبح سعادت می شود
سایه بر هر کس همای ما به دولت افکند
تا توان در کنج عزلت با سر آزاده زیست
خویش را عاقل چرا در دام صحبت افکند؟
می کند ناز دو بالا بعد ازین بر قمریان
دست اگر بر دوش سرو آن سرو قامت افکند
هست از دنیا نظر بستن نظر واکردنش
هر که بر دنیا نظر از روی عبرت افکند
زیر سقف آسمان صائب چو خونی زیر تیغ
چشم بر هر کس به امید شفاعت افکند