به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد
کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد؟
نبندد دسته گل در گلستانها کمر دیگر
میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد
به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش
مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد
به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را
نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد
لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد
که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد
زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را
که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد
دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن
به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد
به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من
که حیرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد
بغیر از ناله افسوس حاصل نیست از عمرم
سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد
شود رزق هما گر استخوان من، زبیتابی
عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد
زتیغ غمزه دل در سینه افگار، صائب را
دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.