صائب تبریزی
غزل 2001 - 3000
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱: بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد؟ نبندد دسته گل در گلستانها کمر دیگر میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من که حیرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد بغیر از ناله افسوس حاصل نیست از عمرم سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد شود رزق هما گر استخوان من، زبیتابی عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد زتیغ غمزه دل در سینه افگار، صائب را دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد صائب تبریزی