زین سر و نشان یافتم آن سر و نشان را
آن سر و نشان نازم و این سرونشان را
زلفش بر بود از من و خلقی دل و دانم
نستانم از او چون دگران من دگر آن را
چشم و مژه و ابروی او یا دو کماندار
بر قصد هم آورده به کف تیروکمان را
رفتیم پی گندم خالش من و آدم
او داد مکان از کف و من کون و مکان را
بر خلق جهان تنگ شکر جای کند تنگ
آرد به شکر خنده چو آن تنگ دهان را
در آتش رخ دانیش آن خط سیه چیست
دودیست که بنموده سیه روز جهان را
نتوان سر موئی به میان فرق نهادن
با موی بسنجی اگر آن موی میان را
برخاستهام از سر جان بر سر آنم
تا سازمش ایثار به مقدم سر و جان را
آری نشود گر سر من خاک ره دوست
بر دوش کشم بهر چه این بار گرانرا
بین پایهٔ نازش چه بلند است که بر خاک
نادیده کسی سایهٔ آن سر و روانرا
عیبی به وجودش نتوان یافت صغیرا
جز این که وفا نیست مر آن روح روان را