شد بزلف یار هر که مبتلا
پا نمیکشد از سرش بلا
هر که را بخویش خواند از کرم
بهر کشتنش میزند صلا
بسکه میکشد عاشقان خود
گشته کوی او دشت کربلا
دل نهان کند عشق او ولی
راز دل کند دیده بر ملا
هر کسی شود غرق بحر عشق
کار افتدش با نهنگ لا
ترک میمکن زانکه میدهد
دیده را ضیا سینه را جلا
شد ز عشق یار حاصل صغیر
غصه و الم رنج و ابتلا