در روی این زمین که تویی صد هزارها
پیش از تو بوده اند بشهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
کامروز خفته اند به خاک مزارها
بس کاخ منهدم شده بینی ز خون دل
اجزای آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند برنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زیر گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهای ناز مثال سهی قدان
گویی زمانه ساخته در جویبارها
بس بزم عیش گشت سیه پوش و مطربان
دادند جای خود همه بر سوگوارها
بس میگسار و ساقی مهوش که هیچ نیست
حرفی ز ساقی و اثر از میگسارها
یا للعجب که در طلب دو گز کفن
باشد همیشه بین بشرگیر و دارها
دانند فانی است جهان و برای آن
بر پا همی کنند صف کار زارها
بس شهریار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از کفشان اقتدارها
بس کاردان که در عوض پیشرفت کار
خود مضمحل شدند در انجام کارها
بس شیرگیرها که ز هم شیرشان درید
صیادها شدند شکار شکارها
شو راستکار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنین رستگارها
کن صرف خدمت دگران روزگار خویش
با نام نیک زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغیر ز درها که سفته اند
از بهر هوشیاری ما هوشیارها