مردم چشم تو نازیم که در پرده درند
واندر آن پرده ز مردم بملا پرده درند
دهنت هیچ و از آن هیچ بعشاق چنان
کار تنک است که از هستی خود بیخبرند
رسته گرد لب شیرین تو خط مشگین
یا که موران سیه جمع بدور شکرند
رنج خود کم کن و عشاقت از این بیش مکش
زانکه این طایفه را هر چه کشی بیشترند
وادی عشق تو را بی سر و پا باید رفت
زین سبب جملهٔ عشاق تو بی پا و سرند
چون بخوبان نشوم رام که از گندم خال
این بهشتی پسران راه زنان پدرند
همه چشمی نبود در خور آنروی صغیر
قابل دیدن رخسار وی اهل نظرند