چگونه سر ز در پیر فقر بردارم
که گنج گوهر مقصود زیر سر دارم
گر آشیانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهان و هر چه در آن هست زیر پر دارم
الا که مهلکهٔ آز را هنر دانی
بجان دوست که من ننگ از این هنر دارم
مبین به مفلسیم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سیم و زر دارم
بلندی نظرم بین که درگه پرواز
فراز کنگرهٔ عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار ای ناصح
از آنچه بی خبر استی تو من خبر دارم
چه سازم اینکه همی ناز یار گردد بیش
نیاز حضرت او هر چه بیشتر دارم
صغیر از دل جانان مرا شکایت نیست
شکایت ار بود از آه بی اثر دارم