ای دلارام که اندر دل ما آمدهای
اندر این خانه ندانم ز کجا آمدهای
به به ای گنج گرانمایه در این ویرانه
جای کس جز تو نباشد چه به جا آمدهای
ما کجا دولت وصل تو کجا پندارم
راه گم کرده و در خانهٔ ما آمدهای
جان نثار رهت ای خسرو خوبان که ز لطف
بهر پرسیدن احوال گدا آمدهای
چه جفاها که ز هجران تو دیدم صد شکر
که کنون بر سرم از راه وفا آمدهای
به از این برگ و نوایی نشناسم که ز مهر
به سراغ من بیبرگ و نوا آمدهای
من نه خود در خم چوگان غمت گو شدهام
تو به دنبال من بیسر و پا آمدهای
گر نخواهی که چو من بوسه زنی بر لب او
به لب ای جان من خسته چرا آمدهای
گلرخی گر نربوده است قرار از تو صغیر
همچو بلبل ز چه در شور و نوا آمدهای