تا زدهام خویش به دیوانگی
یافتهام راه به فرزانگی
کی رسدم سلسله از زلف یار
گر نزنم خویش به دیوانگی
ریزد اگر خون من آن آشنا
به که دهد نسبت بیگانگی
آه که صیاد مرا در قفس
کشت ز بی آبی و بی دانگی
دام تعلق گسل و چون صبا
ساز جهان خانه به بیخانگی
کام بری گر بگذاری صغیر
کام به عشق از سر مردانگی