نتوان گفت رخت را قمر آری آری
که تو هستی ز قمر خوبتر آری آری
بهم آویخته زلفین سیاهت نی نی
زنگیان ریخته بر یکدیگر آری آری
جلوهات از در دو دیوار پدیدارام ا
نیست هر بی بصر اهل نظر آری آری
جهل بوجهل عجیب است ولی نیست عجب
از نبی معجز شق القمر آری آری
ترک جان تا نکند نگذرد از خود غواص
کی ز دریا بکف آرد گهر آری آری
محتسب سنگ بجامم زد و گردون بسرش
از مکافات نبودش خبر آری آری
آدمی زاده عجب نیست اگر کرد خطا
که خطا باشدش ارث پدر آری آری
تا که دست تو رسد پای ز میخانه مکش
تو ندانی که چه داری بسر آری آری
گر از اینگونه کلامت بزبانست صغیر
بهتر آنست نویسی به زر آری آری