چشم مستت همه مردم کشد از بیباکی
ای عجب مست که دیده است بدین چالاکی
خو از آن کرد دلم با غم عشقت که ندید
عشرتی در دو جهان خوشتر از این غمناکی
نه همین تیرگی از بخت من آموخته شام
کز من آموخته هم صبح گریبان چاکی
فلک عربدهجو رام شود انسان را
غافل از خود مشو ای طرفه طلسم خاکی
معرفت پیشه کن ای آن که مقامی خواهی
که به جایی نرسد مرد ز بی ادراکی
دامنی در کفش البته فتد همچو صغیر
هر که در عشق نهد گام به دامنپاکی