دری به از در یکتای با صفای سخن
خرد نیافت بگنجینهٔ خدای سخن
سخن بهای دو عالم توان شودام ا
دو کون مینتواند شود بهای سخن
کند ز فیض نظر خاک تیره زر آنکو
مس وجود رساند به کیمیای سخن
سخن درست بگوی و همیشه باقی باش
کی باقی است سخنگوی در بقای سخن
جهان که هست گره در گره گشایش آن
خدای داده بدست گره گشای سخن
بهشت و آن همه وصفش چو مرتعی ماند
به پیش باغ فرح بخش باصفای سخن
گهر به خاک میفکن ز بیخودی یعنی
سخن مگوی مگر بهر آشنای سخن
مقدم است بکون و مکان سخن که نهاد
خدا بنای دو عالم پس از بنای سخن
سخن بوصف نیاید در این مقام صغیر
ببند لب ز سخن زانکه نیست جای سخن