دل آنچه داشت در بر دلبر نیاز کرد
نازم به همتش که مرا سرفراز کرد
یک بوسه زان دو لعل بصد جان برابر است
الحق که جای داشت بما هر چه ناز کرد
نازم به نقطهٔ دهن او که بی سخن
از هست و نیست بر دل من کشف راز کرد
پر گشته است شهر ز دیوانه آن پری
گوئی گره ز سلسلهٔ زلف باز کرد
عاشق به کار خویش دمی وا نمیرسد
محمود عمر خود همه صرف ایاز کرد
بر یاد چشم و ابروی دلدار بود و بس
عارف اگر که خورد می و گر نماز کرد
زاهد ز من همی دل و دین خواهد این گدا
بنگر که دست در بر مفلس دراز کرد
رو چاره جوی ای دل بیچاره از علی
بایست چاره را طلب از چاره ساز کرد
شاهی که داد بندگی خود چو بر صغیر
یکبارهاش ز هر دو جهان بی نیاز کرد