عمریست تا به تیر غمت گشتهام هدف
شاید زمام وصل تو را آورم بکف
نازم بگیسوی تو که در آرزوی آن
بس روزها سیه شد و بس عمرها تلف
یکباره گر نقاب بگیری ز روی خود
مه یکطرف برآید و خورشید یکطرف
مژگان و چشم مست تو را هر که دید گفت
لشگر برابر شه ترکان کشیده صف
سر مینهم بپای تو با عجز و با نیاز
جان میدهم براه تو با شوق و با شعف
بادا همیشه غرقهٔ دریای ابتلا
آندل که نیست گوهر عشق تو را صدف
ای دل در آز پرده که راز تو گفته شد
با صورت تار و نغمهٔ مزمار و بانگ دف
پیر مغان گرم بغلامی کند قبول
در روزگار هست مرا بس همین شرف
از خلق این زمانه نشد حل مشگلی
دست صغیر و دامن شاهنشه نجف