جز می کشیدن حاصلی کو گردش ایام را
ساقی بنازم دست تو در گردش آور جام را
دانی چرا زاهد نبرد از می کشیدن بهرهای
ز آغاز میپنداشت بد اینکار نیک انجام را
مغبچه یی از میکده آید اگر در مدرسه
چون خم میآرد بجوش این زاهدان خام را
بر من شبی پیر مغان بنمود جامی مرحمت
کز مستیش دادم ز کف هم ننگرا هم نام را
منمای بر من زاهدا این سبحهٔ صد دانه ات
من مرغ نادان نیستم برچین ز ره این دام را
دین و دل خود باختم بر روی و موی دلبری
کز موی و رو طرح افکند هم کفر و هم اسلام را
آن عام کالانعام را خواهی شناسی بازبین
آن کو بهمره میبرد در بزم خاصان عام را
سازد صغیر از حق طلب رسم حیا شرط ادب
تا حق حرمت وانهد رندان درد آشام را