لب تو ریخت چنان آبروی آب حیات
که رخت خویش ز خجلت کشید در ظلمات
من و گذشتن از چون تو دلبری حاشا
تو و نشستن با عاشقی چو من هیهات
نه من وفات ندیدم که همچو من بسیار
بیافتند وفات و نیافتند وفات
بسیر دادن جان آئیم بسر ورنه
گر از وفات بود آئی از چه وقت وفات
زنند عشق پس از مرگ هم خلاصی نیست
گمان مبر دهدت مرگ از این کمند نجات