نتوان به مثل گفتن خورشید درخشانت
زیرا که بود شمعی خورشید در ایوانت
گفتی کشمت در خون بشتاب که میترسم
اغیار کنند ایجان از گفته پشیمانت
صد سنگ جفا هر دم گردون زندش بر سر
آنرا که بود شوری از بستهٔ خندانت
خواهی شب مشتاقان گردد همه صبح ایمه
در اول شب بگشا از مهر گریبانت
ای وصل ترا دایم دل مایل و جان شایق
باز آی که مشتاقان مردند ز هجرانت
هر لحظه کنی از نو شادم بغمی آیا
گشتم به چه خدمت من شایستهٔ احسانت
الا که بیاویزد در زلف تو دل ور نه
بیرون نتواند شد از چاه زنخدانت
از تیغ جدا سازی گر بند ز بندم را
من همچو قلم دارم سر در خط فرمانت
خواهی اگر گاهی از حال صغیر ایجان
کن موی به مو تحقیق از زلف پریشانت