صبحدم باد صبا مشک فشان میآید
گوئی از طرهٔ آن جان جهان میآید
عجب است اینکه رساند بیقین عاشق را
دهن او که نه در وهم و گمان میآید
بسکه بر ناوک نازش دل و جان گشته هدف
هر طرف افکند آنرا بنشان میآید
جویها میرود از سیل سرشگم بکنار
صحبت از سر و قدش چون بمیان میآید
گر نه سوز دل پروانه دهد شرح چرا
شمع را شعلهٔ آتش بزبان میآید
در شب هجر که دارد بقفا روز وصال
شاد از آنیم که این میرود آن میآید
دوش جان کن سبک از بار ریا ای زاهد
گرچه این نکته بطبع تو گران میآید
گوئیا گشته محول به صغیر و بلبل
آنچه از عشق بتوصیف و بیان میآید