به چنگ آرم شبی گر طره جانانهٔ خود را
بپرسم مو به مو حال دل دیوانهٔ خود را
اسیر دانهٔ خال لب یارم من ای زاهد
مکن دام دل من سبحهٔ صددانهٔ خود را
کجا منت کشم از ساقی تا مشفق گردون
که من پر کرده ام از خوندل پیمانهٔ خود را
کسان بندند سد در راه سیل از بیم ویرانی
خلاف من که وقف سیل کردم خانهٔ خود را
مکافات ارنخواهی برمیفکن خانمان از کس
که دارد دوست هر مرغ ضعیفی لانهٔ خود را
چو خواهی رفتن و بگذاشتن افسانهای از خود
به نیکی در جهان بگذار هان افسانهٔ خود را
سر و کار است هر کس را صغیر آخر بگورستان
چه کم بینی کنون از قصر شه ویرانهٔ خود را