از آن ندیده کسی آفتاب روی تو را
که پرده گشته تجلی رخ نکوی تو را
توان گذشت ز هر آرزو ولی هرگز
ز دل بدر نتوان کرد آرزوی تو را
کسی که نیست اسیر تو کو که من بجهان
بگردن همه بینم کمند موی تو را
مراد رهرو دیر و کنشت و کعبه توئی
که جمله در طلب افتاده اند کوی تو را
کجا بغیر دهد فتنه جهان نسبت
کسی که دیده چو من چشم فتنه جوی ترا
سواد چین و ختا را دهم بشکرانه
بچنگ آرم اگر زلف مشگبوی ترا
چنان که بلبل شوریده وصف گل گوید
صغیر ورد زبان کرده گفتگوی ترا