چو من آراستم ز آیینه دل جلوهگاهش را
ز مهر افکند در آن عکس روی به ز ماهش را
سپاه غمزه در هر ملک دل کانشه برانگیزد
بویران ساختن اول دهد فرمان سپاهش را
نه تنها بر دلم تیر نگاه انداخت کز مژگان
هزاران تیر آمد در قفا تیر نگاهش را
بهشتی رو بتی دارم که بهر سرمهٔ چشمان
بزلف عنبرین روبند حوران خاک راهش را
چو من دانم خراب و مات و بیخود گردی ای ناصح
اگر چون من ببینی عشوه های گاه گاهش را
بدشت عشق ای یاران کدامین ابر میبارد
که غیر از درد و رنج و غم نمیبینم گیاهش را
کسی گر خواهد از حال صغیر آگه شود برگو
بپرس از ماهی و مه داستان اشک و آهش را