هر گه بیفشانی برخ زلف سیاه خویش را
مانند شب سازی سیه روز من دلریش را
خویشان دهندم پند و من بیگانه ام ز ایشان بلی
عشق تو هر جا پا نهد بیگانه سازد خویش را
شاهان عالم را بود گاهی نظر سوی گدا
ای خسرو خوبان ببین یکره من درویش را
بی شک ببازد دین و دل زنار بندد بر میان
زاهد ببیند گرچو من آنزلف کافر کیش را
نوش است وصل آنصنم نیش است طعن بیخبر
خواهی اگر آن نوش را آماده شو این نیش را
جز یار کو جز یار کو عاشق شو و او را ببین
ای فلسفی یکسو بنه این عقل دوراندیش را
آن اصل هر بیش و کمت خواهی درآید در نظر
بیرون کن از دل ای صغیر آمال کم یا بیش را