یکی داستان گفته بودم ز پیش
چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش
چنان داستانی ز رنگ و ز بوی
همه پادشاهی بهمن در اوی
به شعرش چو گنجی بیاراستم
به نقشش چو باغی بپیراستم
به نام شهنشاه والا گهر
پدر بر پدر خسرو و تاجور
به دست جگر گوشه ای دادمش
به درگاه خسرو فرستادمش
نهانی فرستادمش نزد شاه
ز بیم بداندیش، با نیکخواه
چو بردند در پیش تخت بلند
بخواندند و دیدند و آمد پسند
به من خلعت خسروی داد شاه
مرا جامه و زر فرستاد شاه
ز دیبا شد ایوان من چون بهار
ز دینار شد کار من چون نگار
ز رازم چو آگاه شد انجمن
ز کردار شاه و ز گفتار من
وز آن فرّ و آن خسروی بارگاه
وز آن زینت اندر میان سپاه
وز آن زینت و بخشش و داد او
وز آن همت و ز آن دل راد او
به نامش شب تیره برخاستم
ز یزدان همه کام او خواستم
یکی فال گفتم که این تاج و گاه
نه زو بازگردد نه تا دیرگاه
همانا درست آمد این فال من
که برتر شده ست از چهل سال من
کنون کام و آیین و آرام او
پراگنده اندر جهان نام او
جهان را جز او هیچ دیگر مباد
جز او هیچ خسرو به لشکر مباد
نیاز مرا جودِ خسرو بسوخت
دلم باز چون آتشی برفروخت
بجوشید طبعم چو دریا ز باد
همی آمدم بیت بی رنج یاد