به دریا سوی مرز ماچین شتافت
کرا از جزیره بدان مرز یافت
ز هرگونه ای دادشان برگ و ساز
به سوی جزیره فرستاد باز
سه سال اندر آن مرز ماچین و چین
بر و بار برداشت پاک از زمین
ز تخم بهک هرکه را یافت نیز
همه مهتری داد و هرگونه چیز
فرستاد چندان ز پرمایه گنج
که بود از گرانیش دریا به رنج
جزیره شد آبادتر زآن که بود
به آب و به باغ و به کشت و درود
بزرگان ماچین چو دیدند داد
به طیهور خرسند گشتند و شاد
چنان دست کردند با او یکی
که با کوش از ایشان نماند اندکی
نکردند فرمانِ او زآن سپس
سپاه آن که بر در بماندند و بس
ز لشکر همی هر که را خواند پیش
ستمکاره خواندندش و زشت کیش
به خمدان همی بود با او سپاه
که همواره بودند بر بارگاه
ز دست سپاهش همی روز و شب
به دندان بخایید دست و دو لب