چو آگاه شد زو قراطوس گفت
که این مرد اگر با خرد نیست جفت
اگر هست گردنکش و ریمن است
به مردی و نیروی خویش ایمن است
گر از لشکرم آگهی داشتی
چنین آب گستاخ نگذاشتی
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپرده ی او به هامون برند
فرستاد و لشکر همه بازخواند
عَرَض را به دینار دادن نشاند
گزین کرد از آن لشکر نامدار
سه باره صد و سی هزاران سوار
دل هر کس از رنج خود شاد کرد
به اسب و سلیحش تن آباد کرد
فرستاد کارآگهی را نخست
که آگاهی از دشمن آرد درست
برفت و به دانش بدانست مرد
بیامد قراطوس را یاد کرد
که دشمن فزون نیست پنجه هزار
نبرده سواران و مردان کار
بخندید و گفتا، چنین است راست
وگرنه نشستن به دریا چراست؟
پشیمان شده ست از گذشتن به آب
نداند که ایران نبیند به خواب
وزآن کرده بود او به دریا درنگ
که آید قراطوس پیشش به جنگ
که شهری بزرگ است سخت استوار
نباید که او شهر گیرد حصار
چو سستی نماید درنگ آورد
قراطوس لشکر به جنگ آورد
چنان آمد آن کار کز پیش دید
قراطوس لشکر سوی او کشید
فرود آمد او بر دو فرسنگ کوش
سپاهی همه تشنه ی جنگ و جوش
طلایه بیامد بداد آگهی
که از خیمه جایی نمانده ست تهی
از آن شادمان گشت و گفتا رواست
همی هر کسی آن کند کش هواست
تو رو بازگرد و به لشکر مپای
چو آید طلایه تو سستی نمای
گذشت آن شب و روز دیگر به جنگ
نیامد که در کار سازد درنگ
طلایه فرستاد و فرمود کوش
کزآن سر طلایه ببینی، مکوش
چو آرند حمله میاویز دیر
بمان، تا شود بر تو دشمن دلیر
وزآن پس گریزان سوی لشکر آی
به آویزش اندر تو سستی نمای
طلایه بیامد به نزدیک شاه
نگهداشت آن رای باریک شاه
طلایه ی قراطوس نزدیک بود
یکی خویشتن را بدیشان نمود
بدیدندش از دور، جوشان شدند
یکایک چو رعد خروشان شدند
چو دیدند زخم درشت یلان
رمیدند ماننده ی بددلان
دلیران که از پس همی تاختند
همه ترگ و جوشن بینداختند
گریزان به نزدیک شاه آمدند
برهنه تن و بی کلاه آمدند
طلایه چو نزدیک لشکر کشید
نگه کرد و آن مایه لشکر بدید
بیامد قراطوس را گفت باز
ز کار طلایه که چون گشت باز
که مغز فریدون همانا خرد
ندارد، گر این سان چنو پرورد
بدین مایه لشکر سرافرازد او
سپاهی بدین بددلی سازد او
که با ما زمانی نیاویختند
هم از گرد یکباره بگریختند
خود از بهر این مایه بدخواه را
نبایست رنجه شدن شاه را
که ایشان ز ما همچو آهو ز یوز
گریزان شدند ای شه نیوسوز
قراطوس از آن گفته شد شادمان
تو گفتی که بروی سرآمد غمان