چو آمد بر کوش و نامه بداد
یکایک بر او ترجمان کرد یاد
برآشفت سخت و پسایید دست
پس آن نامه بر نامه ی خویش بست
هیونی برافگند نزدیک شاه
به نامه درون گفت کای پیشگاه
قراطوس گردن بپیچد همی
کنون رزم ما را بسیچد همی
چو آن نامه کردم به نزدیک شاه
ز دریا گذر خواست کردن سپاه
ازآن پس رسانم به شاه آگهی
اگر رنج بینم، اگر فرّهی
هیون رفت و او رفتن آغاز کرد
به دریا گذشتن بسی ساز کرد
نپنداشت هرگز قراطوس شاه
که او بگذراند به دریا سپاه
از این داستان هیچ با کش نبود
نه بر چشم او کوش چیزی نمود
به دو مه چهل پاره کشتی بساخت
به دریا بسی بادبان برفراخت
ز بازارگانان بسی ساخت نیز
بخواست و به مردم بینباشت چیز
نخستین گذر کرد با سی هزار
از ایران، وز چین گزیده سوار
پس از پس فرستاد کشتی سپاه
گذر کرد یکسر به نزدیک شاه
سراپرده برزد برآن پهن دشت
که دیده ز دیدار او خیره گشت
لب آب پیوسته بادامنش
سپاه اندر آمد به پیرامنش