فریدون فرّخ در این سالیان
کمربند نگشاده بود از میان
همی جُست ضحاکیان را درشت
از ایشان همی هر که را یافت کشت
یکایک بکند از بن و بیخشان
ز فرتر گرفتند تاریخشان
همی پانجده سال در دشت و کوه
شتابیده بود از پی آن گروه
گریزنده کنعان به دشت یمن
نهانی برون رفت با چندتن
دگر کس ز شمشیر او جان نبرد
تبه کرد چندان که نتوان شمرد
شنیدم کز آن تخمه هژده هزار
نر و ماده بی جنگ و بی کارزار
فریدون بیاورد و برد و بکشت
به کین نیاگان به زخم درشت