وز آن روی چون آتبین بازگشت
بسیلا ز شادی پر آواز گشت
همی کرد و بازار برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
همی تا به نزدیک دربند تفت
جهاندیده طیهور و لشکر برفت
به بر درگرفت آتبین را به مهر
بدو گفت کای شاه فرخنده چهر
دل من به دیدار تو گشت شاد
که از دشمن خود کشیدی تو داد
بدو آتبین گفت کای شهریار
همی خواستم تا به دریا کنار
مگر ماهیانی درنگ آورم
چو ایدر رسد کوش جنگ آورم
دگر باره اندیشه کردم که شاه
شود تنگدل گر شود کس تباه
بدو گفت طیهور کای نامجوی
به گِرد فزونی و بیشی مپوی
ز یزدان تو را دستگاه این بس
که از کاخ کس مویه نشنید کس
به شادی سوی شهر باز آمدی
به کاخ گل افشان فراز آمدی
گهر ریخت از مایه ها بر سرش
درم داد درویش را لشکرش
ز یزدان همی داشت، هر کس سپاس
که باز آمد آن شاه یزدان شناس
چنان بر دل شاه برگشت دوست
که بیگانه پنداشت گر پوست اوست
همه روز با وی سخن گفت شاه
وگر دیرتر شد برآشفت شاه
به طیهوریان بر همه خواسته
پراگند و شد کارش آراسته
چنان مهربان شد بر او مرد و زن
که بودی به بام و درش انجمن
فرع را کجا ترجمان بود نیز
فراوان فرستاد، هرگونه چیز
از اسبان پر مایه و ساز و زین
ز دینار وز تخت دیبای چین
شب و روز با او نشستی بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
ز خوبی چنان بود شاه آتبین
هم از چابکی روز میدان کین
که هرگه که بیرون شدی از سرای
نبودی از انبوه نظّاره جای
به دیدار او آمدی مرد و زن
همی برفتادی بهم تن به تن