چو نامه بدادند، بر خواند زود
فرستاد هر جا که لشکرش بود
به درگاه خواند او سپاهی گران
گزین کرد پانصد هزاران سران
فرستاد نزدیک مهراج شاه
چو مهراج دید آن گزیده سپاه
بر آراست لشکر، سوی چین کشید
ز ماهنگ وز لشکرش کین کشید
میان دو لشکر بسی بود رزم
تهی کرده گردان سر از خواب و بزم
پس از کابل و زابل آمد سپاه
فراوان مدد پیش مهراج شاه
چو با شاه چین شد زمانه درشت
مر او را به خون پسر باز کُشت
چو کُشتی تو همچون خودی را نژند
چنان دان که کشتندت، ای مستمند
همه گنج ماهنگ برداشت پاک
وز آن شهرِ خرّم برآورد خاک
زن و بچه و گنج او هر چه بود
فرستاد نزدیک ضحّاک زود
وز آن جا سوی شهر خود بازگشت
زمانه چنو خواست دمساز گشت
جهان را چنین است آیین و کار
گهی دشمن است و گهی دوستدار
گهی با تو و گاه با تو نبود
گهی نیکخو، گاه بدخواه بود
چو شد نونک و فارک آگاه از این
برفتند و بگذاشتند آن زمین
گریزان برفتند یک ماهه راه
به جُستن بدان بیشه آمد سپاه
کسی را ندیدند و گشتند باز
جهان را دگرگونه تر بود ساز
چو آگاهی آمد به ضحاک از این
که شد کشته دارای ماچین و چین