گریزان شد از بیم جان زی سپاه
همی تاخت او تا برِ اسب شاه
سپاهش دگر باره بشتافتند
مر او را چنان خسته دریافتند
بر اسبش نشاندند بردند تیز
چنان لشکری زآتبین در گریز
ببستند پس خستگیهاش سخت
بدو هر کسی گفت کای نیکبخت
ز تو کار دشمن به جایی رسید
که گر مرغ گردد نشاید پرید
گرفتار در زیر کوهی بلند
همی هر زمان بیم جان و گزند
به جانت چرا کرد باید خطر
بمان تا بیاید سپاه پدر
چو لشکر بیاید به یک کارزار
برآریم از این ناسپاسان دمار
چو جان را همی کوشد این بدگهر
تو در کار او رنج چندین مبر
همان شب شود کار ایشان پدید
که لشکر ز چین سوی خسرو رسید
نماند یکی زنده زایران سپاه
به فرّ تو پیدا شود کام شاه
وزآن روی چون آتبین گشت باز
در اندیشه بود آن شب دیرباز
وز این روی شد کوش پیش پدر
ز ناورد کرد آگهش در بدر
دژم گشت و گفت آتبین جادو است
ز پاکی و پرمایگی یک سو است
نبایست با او نبرد آزمود
کز او بهر ما نیست جز تیره دود
بمان تا فراز آید از چین سپاه
چو آید، شود کار دشمن تباه
شب آمد پراگنده گشتند و کوش
بخفت و برآسود و آمد بهوش