چو دریا ز کوش و سپه گشت پاک
بهک را نماند از کسی ترس و باک
به طیهور مژده فرستاد از این
که گیتی تهی شد ز دارای چین
ز دریا بشد کوش و لشکر بهم
روان پر ز تیمار و دل پر ز غم
از آن شاد دل گشت طیهور شاه
وز او شادتر آتبین با سپاه
فرستاده آمد کسی، داد چیز
ز اسب و ز دیبا و دینار نیز
بدو گفت آن نیکدل را بگوی
که از مژده شادی به ما کرد روی
زمان تا زمان چشم داریم و گوش
که مژده فرستی به ضحاک و کوش
وز این روز فرخنده تر آن بود
که لشکر بدین هر دو گریان بود
بدین مژده داریم از تو سپاس
زهی نیکدل شاه نیکی شناس
فرستاده آمد به ماچین چو دود
بگفت آن سخنها که بشنیده بو