زمام ناقه گرفته است ساربان تنها
فغان کنم، نکند تا جرس فغان تنها
ز رفتنت بزمین زد مرا چو فرصت یافت
بیا که بیتو مرا دیده آسمان تنها
بگرد محملم اخیار راه اگر بدهند
فتم چو گرد بدنبال کاروان تنها!
بمن که در قفس افتاده ام نمیدانی
چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!
بمن که در قفس افتاده ام نمیدانی
چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!
نمیروم بستم از در تو، این ستم است؛
که آستان تو ماند بپاسبان تنها!
چو گل بپرورمت، گر چه آسمان دانم
که باغ را نگذارد بباغبان تنها
بهای خون من، این بس بود که برخیزم
بروز حشر از آن خاک آستان تنها
مرا ببر، چو بکوی بتان روی آذر
که غم ز دل نبرد سیر بوستان تنها