آمدی، دیر و، دلم کز دوریت خون میگریست؛
زود رفتی و ندیدی، کز غمت چون میگریست؟!
آنکه میخندید بر حالم، ز عشقت پیش ازین؛
گر باین زاری مرا میدید، اکنون میگریست
شب، بکویت گریه میکردم من و، بر حال من؛
هر که را میدیدم آنجا، از من افزون میگریست
گریم از روزی که یار از دست قاصد میگرفت
نامه ی ما را، و میخواند و بمضمون میگریست
گرنه، از خوی تو امشب داشت بیم آذر چرا
گاه گاه از انجمن میرفت بیرون میگریست؟!