نهم چون از غمت شب بر زمین ای شخ کمان پهلو
ز بیم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو
تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داری
که مسکینی نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!
ز داغ دل، زمین چون آسمانی پر ز انجم شد
شب هجر تو سودم بر زمین بس هر زمان پهلو
نبیند خنجر پهلو گذار او شکست اکنون
که بس بر خاک سودم، شد تهی از استخوان پهلو
کنم زان آستان پهلو تهی از خجلت دربان
نداد از ناله ام یک شب، ببستر پاسبان پهلو
بمهد شاخ، طفل در خواب است ازین غافل؛
که شبها میدهد بلبل، بخار آشیان پهلو
چه خواهی کرد، آذر زیر تیغت گر کشد آهی
در آن ساعت که میغلطد ازین پهلو بآن پهلو؟!